مانيماني، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

ترنم یک عشق ابدی

زیر آسمون خدا

زانو نمیزنم حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قامت من باشد شب قدر واست علمدار نمیشم میثم تمار نمیشم زهیر و حر و حبیب و کیان و مختار نمیشم تمام هستیم مال تو شراب و مستیم مال تو تمام مال و ثروتم همه و همه مال تو ما رو از دعاهای خیرتون در این شبها بی نصیب نگذارید التماس دعا ...
29 مرداد 1390

ماجرای استخر رفتن بابای مانی

چند شب پیش میخواستم بعد افطار برم استخر ولی مشکلی که  وجود داشت این بود که مانی رو نمیتونستم با خودم ببرم چون دیر وقت بر میگشتم. به همین خاطر بهش گفتم میخوام برم اداره یک جلسه کاری دارم ( خدایا خودت منو ببخش یک دروغ مصلحتی گفتم) وای توبه میکنم. خلاصه از ما گفتن و از مانی قبول نکردن که الا و بلا منم میام اداره . گفتم بابایی نمیشه اونجا راهت نمیدن میگفت نه من میام تو اتاق شما میشینم جلست که تموم شد با هم بر میگردیم .سرتو رو درد نیارم با کلی دلیل و منطق و کلی حرف زدن آخرش مگه تونستم اونو راضی کنم که نیاد .آخر سر مجبور شدم با اینکه مانی گریه میکرد اونو نبرمش . بعد اینکه از استخربرگشتم هنوز بیدار بود. منم که رفته بودم زرنگی کنم و ساک لب...
28 مرداد 1390

نویسنده قصه های من و بابام

شبی از شب ها : دیو می خواست که از روزنه بیداری ، خاک وحشت پاشد در چشمم ، تو که خوبم بودی ، قصه گفتی .... گفتی ..... تا خوابم کردی . قبلا بگویم پیشتر از این در جایی دیگر در باره این کتاب و پدید آورنده آن مطلبی نوشته ام اما باز دوست دارم از این هنرمند بزرگ یادی کنم ، چه یکی اینکه وقتی در اینترنت به این نام جستجو کردم متاسفانه فقط همان مطلب خودم را به زبان فارسی دیدم اگر چه صدها مقاله و تصویر به دیگر زبان ها موجود بود.دیگر اینکه ارادتی خاص به نویسنده کتاب دارم و خودم شاهد بودم چگونه به یاری آمد تا که رویا های دلبندی با دیو وحشت آشفته نشود.و هنوز هم وقتی آرمین کنارم دراز می کشد همین کتاب را خواهش می کند برایش بخوانم. «...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و نهم( رام کردن اسب سرکش)

يك روز من و بابام به اين فكر افتاديم كه اسب سوراي كنيم. اسبي كرايه كرديم. آن را آورديم و در زمين بزرگ و هموار نزديك خانه مان، دوتركه، سوراش شديم. اسب شروع كرد به چهار نعل رفتن. خيلي خوشحال بوديم و از اسب سواري لذت مي برديم. ولي ناگهان اسب ايستاد. بابام هر چه كرد، اسب از جايش تكان نخورد. من به اسب مهميز مي زدم و بابام دهانه اش را مي كشيد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. مدتي هم بابام زور زد و اسب را هل داد، ولي باز هم اسب از جايش تكان نمي خورد. فكري كردم و دويدم و رفتم از خانه گاري خودم و چرخ دستي باغباني بابام را آوردم. بابام هنوز غصه دارد جلو اسب ايستاده بود و نمي دانست چه كار كند. به زحمتي بود اسب را سوار گاري و چرخ دست...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هشتم( بردباری هم اندازه ای دارد)

من و بابام رفته بوديم به پارك شهر. روي يكي از نيمكتهاي پارك نشسته بوديم. من داشتم با بادكنكم بازي مي كردم. بابام هم داشت روزنامه مي خواند. يك مرد بداخلاق و مزاحم آمد و كنار ما نشست. من و بابام از حرفها و كارهاي بد او خيلي ناراحت شده بوديم. آن مرد سيگار كشيد و دود سيگارش را توي صورت بابام فوت كرد. بابام حرفي نزد. كلاه بابام را برداشت و به سر طاس بابام خنديد. بابام باز هم حرفي نزد. بعد هم، با آن انگشت مثل چوبش، كلاه بابام را سوراخ كرد. بابام غصه اش شد. ولي باز هم حرفي نزد. آتش سيگارش را به بادكنك من زد و بادكنك مرا تركاند. من خيلي غصه خوردم و گريه ام گرفت. بابام دلش براي من خيلي سوخت. آن وقت بود كه ديد بردباري هم اندازه اي ...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتاد و هفتم( بابای کوچولو)

بابا مرا به پارک کودکان برد. آنجا اسباب بازی فراوان بود. تاپ و سرسره و الا گلنگ هم بود. خیلی بازی کردم. دلم می خواست سوار الاگلنگ بشوم، ولی بچه ای نبود که در طرف دیگر الا گلنگ بنشیند. بابام دلش برایم سوخت. گفت: بیا عیبی نداررد. با هم سوار می شویم. خوشحال شدم. من یک طرف الا گلنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست. داشتیم الا گلنگ می کردیم. بالا و پایین می رفتیم و لذت می بردیم که ناگهان نگهبان پارک آمد. همان نزدیکی ها ایستاد و به ما خیره شد. بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلو سبیلش گرفت. نگهبان پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: مگر نمی بینید که روی الا گلنگ نوشته شده است «فقط مخصوص کودکان!» بابام ...
18 مرداد 1390

داستانهای من و بابام قسمت هشتادو ششم ( یک فیلم و دو عکس)

بابام می خواست از خودش یک عکس بگیرد. من هم رفتم پیش بابام و گفتم: باباجان، یک عکس هم از من بگیرید! بابام گفت توی دوربین عکاسی من فقط یک فیلم هست. نمی توانم با یک فیلم دو تا عکس بگیرم! من خیلی غصه ام شد. بابام دلش برایم سوخت. فکری کرد و مرا وارونه روی سرش گذاشت و گفت خیلی خوب، تکان نخور تا یک عکس هم از تو بگیرم! بابام با همان یک فیلم عکسی از من و خودش گرفت. بعد که عکس را چاپ کردیم بابام عکس من و خودش را با قیچی از هم جدا کرد. بابام برای خودش صاحب یک عکس شد و من هم برای خودم صاحب یک عکس شدم. بابام از دیدن عکس خودش خیلی خوشحال شد. آن را قاب کرد، برای اینکه تنها عکسی بود که در آن سر بابام مو داشت. ...
18 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و پنجم(صورتك و لباس عوضي)

با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند. روز جشن فرا رسید. من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم. با همسایه ها قرار گذاشته بودیم که جشنی بگیریم. برای اینکه بیشتر تفریح کنیم و بخندیم، قرار شد که هر کس با لباس عوضی و صورتک در این جشن شرکت کند. روز جشن فرا رسید. من و بابام نه لباسی غیر از لباسهای خودمان داشتیم که بپوشیم، نه صورتگی که به صورتمان بزنیم. مدتی هر دو فکر کردیم و عاقبت راهی پیدا کردیم. در خانه یک کر...
16 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و چهارم(هديه خرگوش)

پدر یک خرگوش برایم نقاشی کرده بود. خرگوش سبدی پر از شکلات و شیرینی به دوش داشت. پدر نقاشی را به دیوار اتاقم کوبید و گفت: ... ببین آقا خرگوشه برات چه آورده است. یک سبد پر از شکلات و شیرینی !. حرف پدر تمام نشده به یاد شکلات و شیرینی افتادم. فکری کردم. منتظر ماندم تا پدر برود. پدر رفت، چکش را روی میز جا گذاشت. چکش را برداشتم. رفتم سراغ قلک پول هایم. قلک را شکستم، پول ها را برداشتم. از مغازه شیرینی فروشی نزدیک خانه مان شکلات و شیرینی خریدم. شکلات ها و شیرینی ها را توی اتاقم بردم. پشت میزی که نزدیک نقاشی خرگوش سبد به دوش بود نشستم. شکلات ها و شیرینی ها را نخورده بودم که پدر سر رسید. چشمش به شکلات ها و شیرینی ها افتاد، گفت: این ها را از...
16 مرداد 1390

داستانهاي من و بابام قسمت هشتاد و سوم( بهترين فرصت)

خانه ما آتش گرفته بود. من و بابام داشتیم اسباب ها را توی حیاط می بردیم تا نسوزند. بابام اسباب های مرا می برد. من هم چیزهایی را که او دوست داشت توی حیاط می بردم. کیف مدرسه من از دست بابام افتاد و درش باز شد. چشمم به دفترهای دیکته و حسابم افتاد. یادم آمد که دو تا صفر بزرگ گرفته بود که هنوز بابام آنها را ندیده بود.! بابام دوید و رفت تا اسباب های دیگر با توی حیاط بیاورد. من هم دفترهای دیکته و حسابم را برداشتم و دویدم و آنها را از پنجره توی اتاق انداختم. این بهترین فرصت برای سوزاندن دفترهایی بود که دو تا صفر بزرگ توی آنها بود.! ...
16 مرداد 1390